انقلاب انسانى شعارى است كه حميد تقوايى اخيرا در توضيح آلترناتيو حزب كمونيست كارگرى اختيار ميكند. قبل از اينكه به جدل براه افتاده بر له و بر عليه اين تز بپردازيم٬ بد نيست كمى در رابطه با جوهر اين شعار و متن آن موشكافى كنيم. شايد براي امثال سعيد صالحى نيا و محمد آسنگران اين شعار آگاهانه يا ناآگاهانه معنى تزهاى منصور حكمت را بدهد. بر فرض مثال سعيد صالحى نيا در نوشته اش اظهار كرده است كه حكومت كارگرى و حكومت سوسياليستى هيچ فرقى نميكند! همين جمله عمق بى اطلاعى نويسنده را در رابطه با مسئله اى كه راجع به آن اظهار نظر ميكند ميرساند! اينكه چه اجبارى است انسان راجع به چيزى كه ذره اى از آن اطلاعات ندارد اظهار نظر كند با خود آقار صالحر نيا! يا آقاى آسنگران گفته است تم انقلاب انسانى نه تنها اشكالى درخودى ندارد بلكه گزينه تكميلى كمونيسم منصور حكمت است كه لابد حتما در كمونيسم و تزهاى منصور حكمت ضعف و اشكالي ميبينند كه بايد تكميل بشود. البته اينكه تزهاى منصور حكمت با سياست هاى كنونى حكك خوانايى ندارد و اين سياست ها هر روزه اديت ميشود امرى است كه خود رهبرى حزب كمونيست كارگرى ميگويد نه به قول خودشان فراريان از سوسياليسم ايشان! اصولا اين نوع سوسياليسم اكس مسلمى كارى جز فرارى دادن كمونيست هاى واقعى ندارد!
اما به تز انقلاب انساني و ريشه هاى طرح اين بحث بپردازم. فرض من اين است كه خود آقار تقوايى حداقل ميداند اين تزش از كجا ريشه ميگيرد. من شخصا در هيچ كدام از نوشته ها اشاره اى به اين موضوع نديدم. كساني كه از اين بحث چشم بسته دفاع ميكنند اصلا سرچشمه اين تز را نميدانند. اولا بايد مشخص كنم كه اين تز نه تنها تاييد كمونيسم و تكميلش به قول آقاى تقوايى در دنياى حاضر نيست بلكه يك تز قديمى و كهنه آنتى كمونيستى است. اين تز براى بار اول در حدود چهل سال پيش توسط نويسندگان مكتب فرانكفورت چون اريك فروم و هربرت ماركوزه ارائه شد. ريشه هاي اين تز چه بود؟ اينها فلاسفه و روانشناسان و نويسندگانى بودند كه سعى داشتند از ماركس يك چهره فلسفى بدهند و به قول منصور حكمت انگلس را قلم بگيرند و كمونيسم روسى و فاشيسم را در يك قفسه كنار هم بچينند و انقلاب اجتماعى را زير شك قرار بدهند. هسته اصلى و يا بهتر است گفت بهانه اين نوع بحث ها دستنوشته هاى اقتصادى - فلسفى ماركس است. يعنى كتابى كه حدود سال 1942 توسط روس ها پيدا و چاپ شد.
دترمينيسم تاريخي٬ حذف طبقه كارگر٬ تغيير انسان با آموزش و تربيت هسته بحث اين نوع روشنفكران فلسفى است. البته به جاى خودش اين بحث ها قابل بررسى و موشكافى است و تجربه با ارزشى در قرن بيستم است. تعاريف مذهبى و روانشناسى در سرتاپاى اين تزها موج ميزند. تحقيقات اينها در رابطه با اومانيسم٬ از خودبيگانگى و ماركسيسم به ده ها هزار صفحه ميرسد. مثلا اريك فروم كه تقريبا در اين جمع يك سرو گردن از همه بالاتر است اقامه دليل ميكند كه با برنامه ريزى ميتوان به جامعه سوسياليستى رسيد. در نهايت جايگاه اينها چپ بورژوازى حاكم است. انقلاب اجتماعى و انقلاب كارگرى در اين نوع تفكر ريشه ديكتاتورى و به قول خودشان "گريز از آزادى" است. اينها تازه حرفهاى چپ ها و راديكالهاى مكتب فرانكفورت است. امثال يورگن هابرماس كه منتقد جناح چپ محسوب ميشدند كه عملا تبليغ تعادل اجتماعى و به يك كلام معرف ليبراليسم فلسفى ناب هستند. تا جايى كه ايشان حتى تظاهرات دانشجويان در آلمان را با چپ فاشيست بودن دانشجويان مورد حمله قرار ميداد.
با رجوع به مستندات و ادبيات جنبش ملى اسلامى بارها و بارها به اين تزها بر ميخوريم. حتي در زمان رياست جمهورى خاتمي يك بار هم يورگن هابرماس را به ايران دعوت كردند. دهها جلد كتاب و صدها نشريه از آن زمان به بعد به انتشار در آمد تا با رجوع به خود ماركس كه انقلاب كارگرى را پيش شرط بناى جامعه انسانى ميداند٬ انقلاب كارگرى را نفى كنند. هيچ لازم به توضيح نيست كه امثال سروش و اكبر گنجى و خاتمى هدفشان از رجوع به ماركس فلسفى و نفى ماركسيسم به عنوان يك دستگاه نقد سلبى چيست! هيچ لازم به توضيح نيست كه چرا در نظر اينان لنين و بلشويسم سر منشا ديكتاتورى و خونريزى جلوه داده ميشود! اين وظيفه حياتى نظام هاى ارتجاعى و ايدئولوگ هايش است كه با هر وسيله اى انقلاب را نفى كنند. انقلاب انسانى مگر چيزى جز توبه و دست شستن از انقلاب كارگرى ميتواند معنايى پيدا كند؟ نظام بورژوازى هر روزه تعريف هاى فلسفى و تبليغى اش را به روز ميكند. اما اومانيسم و انسانيت فى النفسه امر بدى نيست! اما تمام مشكل جايى شروع ميشود كه آقاى تقوايى براى قلم گرفتن انقلاب كارگرى و نااميدى سياسى اش كه دقيقا نتيجه سياست هاى غلط و پوپوليستى است كه در پيش گرفته نميتواند در روز روشن اعلام كند كه از انقلاب کارگرى و آلترناتيو سوسياليستى كارگرى دست شسته است. براى همين كلك مرغابى ميزند و از لفظ انقلاب انسانى استفاده ميكند.
در يك برش ديگر اين تم كل تعريف ماركسيستى انقلاب را زير سوال ميبرد. در تعريف ماركسيستى جامعه به طبقات مختلف تقسيم ميشود. اين طبقات بنا به شرايط توليد و بازتوليد مشخص در جنگ دائمى به سر ميبرند. تضاد طبقاتى موتور محركه تاريخ است. زمانى كه تضادهاى اين طبقات آنتاگونيزه شود منجر به نابودى يك طبقه يا تمام طبقات ميشود و از دل اين تضاد جامعه جديد با شيوه توليدى كه پاسخگوى نياز جامعه است متولد ميشود. مشخص ترين مثال ماركس نظام سرمايه دارى است كه با دو طبقه كارگر و سرمايه دار مشخص ميشود. هر دو طبقه در يك جدال عظيم سياسى -اقتصادى -فرهنگى قرار دارند. هر طبقه شعارهاى خودش را دارد. انسانيتى كه در آن انسان يك موجود مجرد و بى ربط به جامعه است تعريف نظام سرمايه دارى است. تصوير انسان هاى خوبى كه در راه انسان هاى ديگر زندگى ميكنند.
لنين لففظ خوبى در اين رابطه دارد و چنين انسانهايى را خرده بورژوازى خير ميخواند. اما تعريف كمونيست ها منجمله ماركس با اين نوع نگرش يك دريا فاصله دارد. انسان يك موجود اجتماعى است٬ و انسان به محيط انسانى احتياج دارد٬ تعريف مستدل و تمام عيار ماركس از نگرشش به مسئله انسان است. سوسياليست هائى چون فوريه و اوون بودند كه قبل از ماركس سيستم هاى ابداعى را براى جامعه سوسياليستى پيشنهاد ميكردند. اما همه و همه از مرزهاى جامعه بورژوازئى فراتر نميرفتند و در سطح نصيحت جامعه بورژوازئى باقى ميماندند. تمام تفاوت كمونيسم ماركس دادن تعريف ابژكتيو از انسان است. تعريف انسان با كار: در جامعه اى كه كار سقوط كند تمام ارزش هاى انسانى سقوط ميكند. اين تعريف در حقيقت خط مرز سوسياليسم علمي با سوسياليسم هاى ديگر بود. در نهايت ماركس بعد از فرار از پروس به فرانسه و آشنايى با پتانسيل و انرژى محيط هاى كارگرى به اين نتيجه رسيد كه اين تنها كارگران هستند كه ميتوانند دنيا را از شر سرمايه دارى رها كنند. و هم خود و هم ديگران را آزاد سازند. در سطر سطر تئورى ماركسيستى ذره اى از متافيزيسم و تخيل خبرى نيست. تحليل استخواندار ماركس از جامعه پيشا سرمايه دارى و فرماسيون هاى سرمايه دارى او را به اين نتيجه ميرساند.
نيل و رسيدن به جامعه انسانى با وجود نظام سرمايه دارى كه توليد كننده اغتشاش و هرج و مرج و كشتار و استثمار و نابودى انسانهاست قابل تصور نيست. راه ميانبرى وجود ندارد. تنها نيروى نابودى اين نظام طبقه كارگر است. سرمايه دارى با توسعه خود گوركنان خود يعنى طبقه انقلابى پرولتاريا را به وجود مياورد.
انقلاب انسانى كه حميد تقوايى مطرح ميكند يك بازى با الفاظ بيشتر نيست. حميد تقوايى به نوعى به فتيشيسم كلمات و سفسطه علاقه خاصى دارد. تعابيرش مختص به خودش است. كسى معنايش را نميداند. چون معنايى ندارد. اگر از خود بپرسيم نيروهاى اين انقلاب انسانى كيستند؟ حتما انسان هاى خوب در برابر انسان هاى بد! آيا اين همان افسانه خير و شر مذاهب نيست؟ آيا بهتر نيست حميد تقوايى كمى فكر كند و بعد حرف بزند؟ آيا لازم نيست امثال سعيد صالحي نيا و محمد آسنگران اول نگاهى كنند ببيند خودشان ميفهمند حميد تقوايى منظورش چيست و بعد به ديگران حمله كنند؟ با اين سيرى كه پيش ميرود منتظر پختن انقلابهاى ديگرى در كوره حميد تقوايى خواهيم بود: ديروز انقلاب رنگي٬ امروز انقلاب انساني. فردا حتما انقلاب در يك هفته! راستش اين تز ها بيشتر آدم را ياد حرفهاى امثال هخا مى اندازد تا يك اپسيلون حرف تئوريك در رابطه با انقلاب! *